تاملي بر بنيان تاريخ نوشته هاي ناصر پورپيرار :

دير زماني نيست که مجموعه کتابهايي با عنوان کلي ( تاملي دربنيان تاريخ ايران ) اثر نويسنده اي به نام آقاي ناصر پورپيرار به بازار نشر کشور وارد گشته است .  کتابهايي که خواننده در لا به لاي صفحات  آنها با ادعاي نويسنده مبني بر اينکه تمامي تاريخ چند هزارساله مردمان اين سرزمين جاويد که هم اکنون در مراکز آکادميک و دانشگاهي سراسر گيتي به صورت امري مسلم ؛ پذيرفته شده  و تدريس مي گردد مجعول و دست ساخته يهود و شعوبيه و ... مي با شد ، روبرو مي گردد . ليکن متاسفانه عليرغم اينکه  نويسنده محترم ، همگان را  به تامل در بنيان تاريخ ايران فرا مي خواند،  از تامل و تفکري شايسته و زيبنده نام کتاب و همچنين کسي که خود را  مورخ مي نامد کمتر نشاني مي توان يافت . بنابراين در اين مقال  تصميم بر آنست تا به نقدي منصفانه و به دور از تعصبات به زعم ايشان نژادگرايانه و شوونيستي در مورد آراي ايشان پرداخته شود . و البته لازم به ذکر است که نگارنده را تصميم بر اين نبود تا بدين فاصله اندک سپري گشته از تاسيس اين تارنما به چنين اقدامي دست يازد ، اما پيامهاي  برخي از دوستان که افکاري مشابه آراي جناب پورپيرار به ذهن دارند نگارنده را به اقدام زودهنگام در اين مورد وادار نمود . و به لطف خداوند و ياري تاريخ دوستان در آينده در اين مورد بيشتر خواهم نگاشت . با چنين مقدمه مختصري پا به وادي اصلي مورد بحث مي نهيم .
برخي از نشانه هاي عدم تامل و تفکر در تدوين کتاب:
جناب پورپيرار نگارش کتاب در سه قرن ابتدايي اسلام و بالطبع کليه نوشته هاي کتاب( الفهرست) را  تماما جعل شعوبيه مي پندارند( پلي بر گذشته ، بخش اول ، ص228-145) و اسامي دانشمندان و نويسندگان ذکر گشته را دروغ مي پندارندو عدم ذکر نام ابن نديم در کتاب تاريخ بغداد را دليلي بر ادعاي خويش مي شمارد ( همان ، ص163) . اما جالب است که ايشان به هيچ وجه در مورد کتاب(التعريف بطبقات الامم) نوشته(قاضي صاعد اندلسي) که مشتمل بر تاريخ دانشمندان و علم تا پايان قرن پنجم هجري است و در اواخر قرن پنجم و اوايل قرن ششم هجري نگارش يافته و  مطالبي مشابه الفهرست را در خود دارد  سخني به ميان نمي آورد .  وشگفت آنجاست که نويسنده کتاب خود عرب تبار بوده و از نزديکان خاندان اموي اندلس! ؛ ايا او عليرغم عرب بودن از هواداران شعوبيان  بوده است  ودر راستاي منافع آنان قلم فرسايي مي کرده است ؟ براي مستدل و مستند  مردود شناختن دعاوي جناب پورپيرار مبني بر عدم نگارش کتاب درسه سده ابتدايي اسلام نمونه هايي از کتاب التعريف بطبقات الامم به عنوان گواه آورده مي شود . قاضي صاعد اندلسي در کتاب خويش  از نوبخت اهوازي  سخن به ميان مي آورد و ترجمه کتابي در مورد علم نجوم را از پهلوي به غربي را بدو نسبت مي دهد ( التعريف بطبقات الامم ، ص 157)و ابو ذکريا يوحنا بن ماسويه را با عنوان  طبيب نامي اواخر قرن دوم و اوايل قرن سوم و نگارنده کتابهاي (الجذام ) ، ( الفصد ) و ( الحجامه) ياد  مي کند( همان ، ص191) .  وابوالعباس فضل بن حاتم نيريزي را نگارنده کتاب شرحي بر مجسطي به فرن سوم هجري معرفي مي نمايد (همان ، ص226) و موسي بن شاکر را ايراني و استاد و نگارنده کتب متعدد هندسه و منجم دربار مامون معرفي مي کند ( همان ، ص225)و ابوالعباس احمد بن الطيب سرخسي را که به سال 218 هجري متولد شده است را نگارنده پنجاه و چهار کتاب و رساله در مورد فلسفه و شاگرد يعقوب ابن اسحاق کندي معرفي مي کند .( همان ، ص207) . اکنون سوالي که به ذهن مي رسد اينست که آيا واقعا جناب پورپيرار از وجود چنين کتابي آگاهي نداشتند و يا عامدانه آن را به فراموشي سپرده اند؟
آقاي پورپيرار ، از سويي دگر ؛ ابوحنيفه نعمان بن ثابت امام اعظم اهل تسنن را که در تواريخ از ايراني بودنش سخن ها به ميان آمده است  و امروزه پيروانش حداقل نيمی از مسلمانان را تشکيل مي دهند دروغين و موهوم و فردي که هرگز وجودتاريخي  نداشته است معرفي مي نمايد ! به راستي  آيا امکان داشته است که شعوبيان آنچنان قدرت يابند که پيشوايي دروغين سازند  و اکثر مسلمانان نيز به پيروي از دستورات مذهبي رهبري که وجود نداشته است بپردازند ؟ با توجه به اينکه اکثريت حنفيان جهان از غير فارسها و اکثرا عرب تبار و مخالف شعوبيان هستند !
مولف محترم دوازده قرن سکوت ، همچنين  اسکندر را با ذوالقرنين ياد شده در قرآن و آيات  سوره مبارکه کهف يکسان فرض مي کند  . اما استنادشان يا به کتب تاريخي مسلمانان وبه ويژه ايرانيان قرون اوليه هجري که اسکندر را ذوالقرنين معرفي کرده اند بازمي گردد( همان کتابهايي که به زعم ايشان اکثرا به توسط شعوبيه نوشته شده است و اکثرا به جز دروغ چيزي ندارند که ارائه کنند) و يا به  مطالب کتابهايي را که يونانيان و روميان در مورد اسکندر نگاشته اند ،  اما موجبات شگفت و تعجب خواننده اي که مطابق دعوت ايشان تفکر وتامل را پيشه خويش ساخته است  زماني فراهم مي ايد که  مطالب آن کتابها را در مورد اسکندر بدون کوچکترين دليلي مستند معرفي مي نمايد اما گفتارشان در مورد سلسله هاي هخامنشي و اشکاني و ساساني را جعل مطلق مي خواند . آيا واقعا مي توان اسکندر را با ذوالقرنين يکتا پرست يکي پنداشت ؟ آيا مي توان اسکندر را که مطابق با همان تواريخ مورد استناد ايشان براي خداياني متعدد به سان زوس قرباني مي نمود با ذوالقرنين قرآن کريم که همه امور را از لطف خداوند مي پندارد يکي دانست ؟
از سويي دگر ، جناب پورپيرار به هيچ يک از تواريخ به جاي مانده از اعصار باستان وقعي نمي نهد و حتي اشاره اي به آنان نمي کند و فقط به ذکري از کتاب  هرودوت که آنرا جعلي و سفارشي  ونگاشته شده به دستور اردشير مي پندارد ومندرجات آن را از نقاليهاي قهوه خانه اي بي ارزشتر مي داند( برآمدن هخامنشيان ،ص136)  بسنده مي نمايد . اما جالب است در برخي جاها بدين کتاب به زعم خود دروغين استناد مي نمايد و در برخي اوقات عليرغم استناد به ان زيرکانه ارجاع به منبعي دگر مي دهد . به عنوان نمونه ايشان به هنگاميکه از صحبتهاي پس از کودتاي داريوش و دگر پارسيان بر عليه سمرديس در مورد انواع حکومت سخن مي گويد آن را از کتاب تاريخ امپراطوري هخامنشيان نوشته بريان نقل مي کند(برآمدن هخامنشيان ، ص 239) . اما جالب است ذکر گردد که تنها منبع دست اولي که در اين مورد خبر داده است کتاب هرودوت است و بريان خود از کتاب هرودوت چنين مطلبي را نقل کرده است . اين عمل را چگونه مي توان تفسير نمود ؟
و شگفت آنکه ، ايشان هخامنشيان را اسلاو نژاد مي پندارند(برآمدن هخامنشيان ، ص214) و زرتشت را پيامبري که هرگز وجود نداشته است مي نامند(برآمدن هخامنشيان ، ص135-131) . اما جالب است در جهت سنديابي براي اثبات اسلاونژاد بودن هخامنشيان و مهاجرت آنان از استپهاي روسيه  از سنت زرتشتي مقدس بودن آتش سخن به ميان مي اورد و ادعا مي نمايد در روسيه به سبب سرماي سخت طاقت فرسا اتش ضرورت حيات است و بدين سبب هخامنشيان ان را به مرور زمان مقدس پنداشتند زيرا در جنوب ايران گرما طاقت فرسا است و مقدس پنداشتن اتش با اين گرما همخواني ندارد!( برامدن هخامنشيان ، پانويس ص 243)  ! ايا به همين شيوه استدلال جناب پورپيرار نميتوان گفت حال که ايشان مقدس بودن اتش را پذيرفته اند بايد لزوما مقدس بودن اب و هوا و خاک را نيز در ميان زرتشتيان و هخامنشيان باوردارند ؟ و چون در استپهاي روسيه اب فراوان بوده و در مناطق جنوب ايران کمبود اب وجود داشته است اين کمبود اب که ضرورت حيات مي باشد سبب تقدس ان در ميان هخامنشيان شده است و بنابراين انان از جنوب ايران برخاسته اند؟ و بازهم جالب تر آنکه ايشان در جايي دگر عليرغم ادعايشان مبني بر اسلاو تبار بودن هخامنشيان ، آنان را از اسباط قوم بني اسراييل معرفي مي کند . (همان ، ص 179)
از سوي دگر ايشان اشورباني پال شاه آشوري  را به سبب کتابخانه اي که ساخته اند شخصيت فرهنگي ممتاز مي پندارد و اورا بدين سبب منزه از وحشي گريهاي ذکر گشته در کتيبه اش مي داند !(برآمدن هخامنشيان ، ص 75) اما اگر ايشان به عمد فراموش نکرده باشد و حافظه اش را به ياري گيرد بايد بداند که در تاريخ بسيار بوده اند که کتابخانه ساخته اند وکارهاي عام المنفعه انجام داده اند ؛ اما به سبب جناياتشان هرگز  بخشيده نخواهند شد  . به عنوان نمونه محمود غزنوي ؛ پايتخت خويش را مرکز علمي ان روزگاران بساخت و چه کتابخانه و مدارسي که در ان بنا ننهاد( تاريخ مدارس ايران ، ص92) . اما ايا اورا که ۱۷ دفعه به هند يورش برده و ان هم فقط جهت کسب ثروت ؛ مي توان به همين سبب از وحشيگري منزه دانست ؟ تيمور لنگ نمونه اي دگر از اين وحشيان است ، مردمان اصفهان و سبزوار و ... هنوز مناره هاي به پاداشته شده از سرهاي همشهريان خويش و به دستور تيمور را به ياد دارند در حاليکه همين تيمور پايتخت خويش سمرقند را از بزرگترين مراکز علمي جهان ساخته بود(تاريخ تيموريان و ترکمانان ، ص65) جناب پورپيرار پاسخ دهند آيا بايد تيمور رانيز شخصيتي ممتاز در وادي علم و ادب و فرهنگ دانست ؟
و از همه  شگفت آورتر آنکه جناب پورپيرار در کتاب برآمدن هخامنشيان سوختن تخت جمشيد  را پاسخ شعله هاي آتن مي داند( برآمدن هخامنشيان ، ص 254) اما در قسمت اول کتاب ساسانيان خويش  ، که به صورت غير مجاز به نشر رسيده است و ليکن آزادانه به فروش مي رسد ! ادعا مي نمايد که در هيچ نقطه اي از تخت جمشيد کمترين ردي از آتش و آتش سوزي يافت نمي شود (ساسانيان ، پيشينه هاي ناراستي ، ص 289 ) والبته بسان اين تناقضات در مجموع کتابهايشان بسيار مي توان يافت . به مانند ادعاي ايشان در کتاب برآمدن هخامنشيان  مبني بر اينکه عرب خواندن مردمان بين النهرين اشتباه است ( برآمدن هخامنشيان ، ص254) که نظري است کاملا مخالف با نظر ذکر گشته در بخش اول کتاب پلي بر گذشته  ( پلي بر گذشته ، ص بخش اول ، ص 34) و يا بسان ادعاي ايشان مبني بر بيگانه بودن هخامنشيان و اشکانيان و ساسانيان و دستاورد هايشان به مانند ويراني و توقف رشد ايران و بين النهرين ( برآمدن هخامنشيان ، ص 223) که با گفتار ايشان در کتاب اشکانيان ، که اشکانيان  را با عث تجديد حيات شرق ميانه مي داند کاملا در تضاد است . ( اشکانيان ، ص221 ، 250 ، 252 )
اينان فقط مشتي بود نشانه خروار . در اينده اي نه چندان دور در اين باب دگربار سخن خواهم گفت . اميد است که همگان به دعوت جناب پورپيرار مبني بر تامل و تفکر در بنيان تاريخ ايران جامه عمل پوشانند و صد البته به دور از تعصبات و احساسات قومي .
کتاب نامه :
1-اندلسي ، قاضي صاعد ؛ التعريف بطبقات الامم ؛ به تصحيح غلامرضا جمشيد نژاد اول ، تهران : هجرت ، 1376  2- پورپيرار، ناصر؛ پلي برگذشته، بخش اول ، بررسي اسناد؛ چاپ دوم، تهران: کارنگ، 1380
3- پورپيرار ، ناصر؛ دوازده قرن سکوت ، اشکانيان ؛ تهران : کارنگ ، 1381
4- پورپيرار، ناصر، دوازده قرن سکوت، برامدن هخامنشيان، چاپ چهارم، تهران: کارنگ،1381
5- پورپيرار، ناصر؛ دوازده قرن سکوت ، ساسانيان ، قسمت اول ، چاپ اول ، سنگاپور ، 1383
6- سلطانزاده، حسين، تاريخ مدارس ايران از عهد باستان تا تاسيس دار الفنون، تهران: اگاه،1364
7- ميرجعفري، حسين، تاريخ تيموريان وترکمانان، چاپ دوم، تهران: سمت،1379