نقدی بر وقت‌تلف کردن برخی از اندیشمندان ایرانی در رابطه با دوران اسلامی تمدن ایران

بارها دیده‌ام که برخی از ایرانیان بجای اینکه به مسئله‌ی امروز بپردازند (که همان ادامه و پویایی تمدن ایرانی هست)، هزاران  مقاله و کتاب در نقد دین اسلام می‌نویسند و در واقع بخشی از تاریخ ایرانیان را انکار میکنند.  این نوع رویه، چندان فرقی با پدیده‌ی ستیزیدن با ایران باستان ندارد. 

خوانندگان به این سخن نغز و پرمغز استاد ثاقب‌فر نگاه کنند:

عناصر تشکیل‌دهندهء هویت ملی ایران، متعدداند، اما سه رکن یا سه عنصر اصلی و بنیاد را می‌توان در شکل‌گیری فرهنگ و هویت ملی ایران تشخیص داد که عبارتند از: 1- فرهنگ ملی باستانی ایران 2- فرهنگ اسلامی 3- فرهنگ غربی و معاصر. هویت کنونی جامعه ایران و هر فرد ایرانی از هر سه این فرهنگها به شدت تأثیر پذیرفته است. کاری که روشنفکران و پژوهندگان کنونی ایرانی باید انجام بدهند آن است که در فضایی آزاد و فارغ از هرگونه کار سیاسی به پژوهش عمیق در هر یک از سه عنصر بپردازند. جنبه‌های مثبت و منفی هر یک را بی‌طرفانه و عالمانه بشناسند و به جامعه ایران معرفی کنند تا جامعه بتواند دست به گزینش درست بزند: جنبه‌های منفی ناسازگار با شرایط امروز و کهنه شده و منسوخ را کنار بگذارد وبه تقویت و تبلیغ جنبه‌های مثبت و ضروری و سازگار با شرایط کنونی زندگی امروزی بپردازد. تکیه افراطی بر هر یک از این سه عنصر بدون جدا کردن جنبه‌های نیک و بد آن – به خصوص از جانب نیروهای حاکم بر جامعه و دولت‌ها به ضد خود عمل خواهد کرد، یعنی آن عصنر را تضعیف می‌کند و از چشم مردم می‌اندازد و به اعتبار آن در جامعه آسیب می‌رساند. همان طور که حمله افراطی و غرض‌ورزانه به هر یک از این عناصر نیز به عکس باعث تقویت آن می‌شود و آن را در نظر مردم عزیز می‌کند. فقط نقد و سنجش بی‌طرفانه هر یک از این عناصر و بررسی جایگاه درست و سزاوار آنها در هویت ملی می‌تواند وضعیت متعادلی پدید آورد و به رشد و تعالی فرهنگی و شکل‌گیری درست هویت ملی بینجامد.

 

تمامی مصابحه‌ی استاد ثاقب‌فر در زیر آمده است.  امروز دیگر ما نه در دوران ایران باستان هستیم و نه در واقع دوران اسلامی.  امروز تمدن‌ها چه خواسته چه نخواسته، به جهان مدرن و فرامدرن کشانده شده‌اند.  بارها دیده‌ام که برخی از ایرانیان بجای اینکه به مسئله‌ی امروز بپردازند (که همان ادامه و پویایی تمدن ایرانی در عصر کنونی است)، میخواهد بخشی از تمدن ایران را انکار کنند.  برای نمونه برخی از این افراد حتی مسلمان بودن حافظ و مولانا و فردوسی و ابومسلم و یعقوب لیث و نظامی گنجوی و شیخ محمود شبستری و شمس تبریزی و خواجه عبدالله انصاری و سهروردی و صدها ایرانیان نامدار دیگر را با تحریف انکار میکنند!  راستش دوستان این ره که میروید به ناکجاآباد هست.  در هر حال، برای جهان مدرن، ما ناچاریم به فرمایش جناب ثاقب‌فر گوش بدهیم.  این همه وقت تلف کردن و سیاه/سفید دیدن یک دوره‌ی تمدنی، تنها به ضرر ایران و ایرانیان است، و این کار روشن‌فکری و خرد‌گرایی نیست، بلکه تنها خودزنی و وقت‌تلف کردن است.  این دوره (یعنی مسلمان شدن ایرانیان) با پژوهشهای دکتر تورج دریایی و سایر ایرانیان آگاهمند (مانند دانشنامه‌ی ایرانیا که یک مقاله در رابطه با Conversion دارد و یک مقاله از دکتر احسان یارشاطر در مورد ایران ):

http://www.iranica.com/articles/conversion-ii

Conversion of Iranians to Islam by Elton Daniel

http://www.iranica.com/articles/iran-ii2-islamic-period-page-1

Iran: Iranian History Islamic Period by Ehsan Yarshater

 ولی بدون تعصب دارد بهتر شناخته میشود.  نکته‌ی مهم اینست که ما از دین امروز چه میخواهیم؟  به نظر من، باید این چند نکته را داشته باشیم: 1) خداپرستی 2) آنچه بر خود پسندی بر دیگران بپسند 3) خدمت به خلق و تعلیماتی که در آثار عرفانی ادبیات فارسی دیده میشود.  در هر حال، هم دوران‌ ایران باستان گذشته است و هم دوره‌ی اسلامی تمدن ایران گذشته است، و ما امروز وارث این دو دوره‌ها هستیم ولی در دوره‌ی مدرن زندگی میکنیم.  در این دوره‌ی مدرن، دیگر دین نقش هزارسال  یا حتی صدسال پیش خود را ندارد (چه بخواهیم چه نخواهیم) و مردمان بیشتر عمرشان را پشت رایانه بسر میبرند و افکارشان و منش‌شان بکلی تغییر یافته است.  در هر حال، ایرانیت و اسلام هیچ تناقضی با هم ندارند و اکثریت قوم ایرانی، مانند پدیدآورنده‌ی تارنمای آذرگشنسپ  (همین نویسنده)، مسلمان هستند.   در واقع اندیشمندانی هستند که نیز این دو دوره (ایران باستان و ایران اسلامی) را بهم پیوند میدهند که یکیشان فیلسوف پارسی/ایرانی‌تبار شیخ اشراق سهروردی هست و دیگری شاعر بزرگ ایرانی‌تبار/پارسی، نظامی گنجوی.  اما هنوز، ما ایرانیان خوب موفق نشدیم که این دو دوره‌ی ایران باستان و ایران اسلامی را به دوره‌ی مدرن تمدن ایران پیوند دهیم و شاید این یکی از علت‌های شرایط فعلی ما (در عصر فعلی-سال 2011 میلادی) باشد.  سخن استاد ثاقب‌فر در ین مورد (که آن را نیز دکتر معین نیز گفته بودند) در این مورد بسیار رهگشا است.

همچنین در اینجا بخشی از سخن‌رانی یک ایرانی شاهنامه‌پژوه نقل قول میشود ( ا این بخش کاملاً موافقم و با تمامی مصابحه‌ی ثاقب‌فر):

ابوالحسن مهیاربن مرزوِیه دیلمی، شاعر عربی‌سرای ایرانی که تا سال 394هجری (1003میلادی) یعنی تقریباً هفت سال پیش از تدوین نهایی شاهنامه، هنوز بر دین زردشت بود، در آن سال به تشیع گرایید. مهیار در مذهب جدیدش تعصّبی خاصّ داشت، و حتّی به غلوّ در تشیع هم متهم شده است. این شاعر زبردست ایرانی قصیده‏ای دارد که معمولاً کسانی که برنامه‏شان این است که ایران و ایرانی را بر سر عرب و اسلام بکوبند، چند بیت از فخریات آن قصیده را نقل می‏کنند. این چند بیت را با حذف ابیاتی که به کار ما نمی‏آید، و با ترجمه آنها که به مفهوم است نه تحت اللفظی، در این‏جا عرض می‏کنم:

قومی استولوا علی الدّهر فتی / و مَشوا فوقَ رؤوس الحقب

عَمّموا بالشمس هاماتهم /  و بَنوا ابیاتَهم بالشُّهُب

و ابی کسری علی ایوانِه / اَین فی الناس ابُ مثل ابی؟

قوم من به مردانگی بر دهر مستولی شدند / و بر فراز روزگاران پای نهادند

سر به خورشید ساییدند / و منازلشان را بر ستارگان ساختند

و پدرم کسری در کاخش [رفیعش]   کجاست در میان مردمان پدری همانند پدر من؟

اما مهیار که در تعصّب قومی او و غروری که به سبب ایرانی بودن خودش نشان می‏دهد، چند بیت سپس‏ تر در همین قصیده می‏گوید:

قد قبستُ المَجدَ من خیر أب /  و قَبَستُ الدّینَ من خَیر نبی

و ضَمَمتُ الفخرَ من اطرافه / سؤدُد الفرس و دینَ العرب

به درستی که بزگواری را از بهترین پدران/  و دین را از بهترین پیامبران اخذ کردم

و فخر را از هر دو سوی فراچنگ آوردم / مهتری ایرانیان، و دین عربیان

بنابراین از همان آغازهای کار، حتّی در اذهان شعوبیانی مانند مهیار الدیلمی ایرانی بودن و مسلمان بودن هیچ تضادی با هم نداشته است. چنان که پیش از این گفتیم تمدّن اسلام تا حدّ بسیار زیادی متعلّق به ایرانیان و مرهون تلاش‌های علمی، هنری، و فرهنگی اجداد ماست و باید اعتراف کنم که من به عنوان یک ایرانی وطن‏پرست صریحاً می‏گویم که زبان و ادب عرب و فرهنگ و معارف اسلامی همان قدر مال ماست که خلیج‏فارس به ما تعلق دارد، و همان طور که اگر در حضور بنده جاهلی از خلیج‏فارس با نامی به غیر از این نام یاد کند، به قول خودمان «رگ غیرتم می‏جنبد»، هر وقت می‏بینم که نادان تازه به دوران رسیده‏ای با معارف اسلامی و زبان عربی که ساخته و پرداخته کوشش اجداد مسلمان ما ایرانیان است مخالفت و دشمنی نشان می‏دهد، ناراحت و خشمگین می‏شوم و معتقدم که ایرانی اگر ایرانی باشد و غیرت قومی داشته باشد، نه یک وجب خاک وطن، نه یک قطره آب خلیج‏فارس و نه یک سر سوزن از معارف و تمدّن اسلام را به اجنبی تسلیم خواهد کرد زیرا به قول قدما «هذا بضاعتنا» خودمان ساختیم و از خودمان است. اسلام در این هزار و چند صد سال اخیر جزء لایتجزای فرهنگ ایران شده است و حتی اگر ایرانی لامذهب هم باشد از این فرهنگ دفاع کند زیرا این تمدّن میراث پدران اوست.

 

و همچنین در باره​ی خدمت ایرانیان(پارسیان) به علوم و تمدن ایرانی-اسلامی، ابن خلدون میگوید:

«از شگفتی های که واقعیت دارد این است که بیشتر دانشوران ملت اسلام، خواه در علم شرعی و چه در دانش های عقلی بجز در مواردی نادر غیر عرب اند و اگر کسانی از آنان م یافت شوند ه از حیث نژاد عرب اند از لحاظ زبان و مهد تربیت و مشایخ استادان عجمی هستند...چنانکه صاحب صناعت نحو، سیبوبیه، و پس از او فارسی و دنبال آنان زجاج بود و همه ی آنها از لحاظ نژاد ایرانی(پارسی) به شمار میرفتند...آنان زبان را در مهد تربیت آمیزش با عرب آموختند و آن را به صورت قوانین و فنی در آوردند که آیندگان از آن بهره مند شوند..و همه ی عالمان اصول فقه چنانکه می دانی و هم کلیه علمای علم کلام همچنین بیشتر مفسران ایرانی(پارسی) بودند و بجز ایرانیان(پارسیان) کسی به حفظ تدوین علم قیام نکرد و از این رو مصداق گفتار پیامبر (ص) پدید آمد که فرمود: «اگر دانش به گردن آسمان در آویزد قومی از مردم فارس بدان نایل می آیند و آن را به دست می آورند». اما علوم عقلی نیز در اسلام پدید نیامد مگر پس از عصری که دانشمندان و مولفان آنها متمیز دند و کلیه این دانشها به منزله ی صناعتی مستقر گردید و بالنتیجه به ایرانیان(پارسیان) اختصاص یافت و تازیان آنها را فرو گذاشتند و از ممارست در آنها منصرف شدند.. مانند همه ی صنایع.. در این دانشها همچنان در شهر متدوال بود تا روزگاری که تمدن و عمران در ایران و بلاد آن کشور مانند عراق و خراسان و ماوراء النهر مستقر بود.(مقدمه​ی ابن خلدون، ترجمه​ی محمد پروین گنابادی، بنگاه ترجمه و نشر کتاب، 1345، جلد دوم. 1148-1152)

 

در نهایت، مصابحه‌ی کامل با استاد ثاقب‌فر که از اینترنت آن را پیداکردم، برای دوستان در اینجا درج شده است:

ایران باستان و هویّت ایرانی

گفتگو با مرتضی ثاقب‌فر
مصاحبه‌کننده: دکتر حمید احمدی
در کتابِ ایران: هویّت، ملیّت، قومیت

 

پس از کار در زمینه تاریخ و مسئله هویت ملی ایرانی و به‌ویژه کتاب مهم «شاهنامه فردوسی و فلسفه تاریخ ایران» ناگهان این مسئله را رها کردید و به ترجمه کارهایی پیرامون تاریخ ایران باستان روی آوردید. علت این کار چیست، آیا در مورد کافی بودن کتابهای تاریخی احساس کمبود می‌کردید؟

ثاقب‌فر: مشکل اساسی برای من در این زمینه دغدغه تأمین معیشت بوده است. هر کار پژوهشی در عرصه تاریخ و فرهنگ ایران اگر بخواهد جدی و علمی باشد و حرف تازه‌ای داشته باشد و از تکرار یافته‌های دیگران و پرگویی بی‌مورد بپرهیزد در کنار بسیاری عوامل مؤثر دیگر که جای گفتنش این جا نیست باید برایش وقت کافی گذاشته شود و تمام اطلاعات و کتابها و اسناد در دسترس مورد مطالعه قرار گیرد و از آنها برگه‌هایی تهیه شود و غیره تا سپس کار نوشتنی آغاز گردد. برای من این کار حداقل یک سال وقت می‌گیرد و بنابراین مستلزم داشتن درآمد و پس‌اندازی برای تأمین معیشت است. من چگونه می‌توانم یک سال درآمد نداشته باشم و کتاب بنویسم، حال آنکه با ترجمه، زندگی من کمابیش تأمین می‌شود. اما اینکه چرا برای ترجمه به کتاب‌های ایران باستان و نظایر آن روی آورده‌ام روشن است چون وقتی دیدم ناچارم برای تأمین زندگیم ترجمه کنم پس چه بهتر که در زمینهء مورد علاقهء خود و در عین حال مورد نیاز جامعه و جوانان از نظر آشنایی با تاریخ و هویت و فرهنگ ایرانی کار کنم و از این راه خدمتی هم کرده باشم.

 

به نظر شما تاریخ ایران باستان و اسطوره‌های آن تا چه حد در شکل‌گیری هویت ایرانی نقش داشته‌اند؟

حداکثر نقش ممکن را داشته‌اند. پیشینهء هر قوم به منزلهء شناسنامهء فرهنگی اوست. شناخت درست هویت خویشتن لازمهء بقا و تکامل هر قوم و ملت است. کارکرد این نیاز اجتماعی چنان شدید و حیاتی است که ملت‌های جدید و نوپا که در طول تاریخ گذشته موفق به وحدت و تشکیل دولت نشده و بنابراین به راستی تاریخ و خودآگاهی تاریخی ندارند امروز می‌کوشند تا تاریخی برای خود بتراشند و حتی جعل کنند.

درست است که برای ما ایرانیان امروزی تاریخ دقیق ایران باستان به صورتی علمی تا اوایل قرن بیستم فقط در مورد ساسانیان روشن بود و هخامنشیان و اشکانیان را به درستی نمی‌شناختیم اما با داشتن شاهنامهء فردوسی از عمیق‌ترین و شدیدترین خودآگاهی ملی بهره‌مند بودیم و می‌دانید که قبل از تدوین شاهنامه نیز پس از اسلام شاهنامه‌های نثر و از جمله شاهنامهء ابومنصوری و پیش از اسلام «خدای‌نامک‌ها» این وظیفه را انجام می‌دادند. کنت دوگوبینو که می‌دانید از نظریه‌پردازان بزرگ نژادپرستی بود و اختلاط نژادها (از جمله ایرانیان) را تحقیر می‌کرد و چنان مقام والایی در نزد نژادپرستان داشت که کتاب «رساله‌ای دربارهء نابرابری نژادها» او همیشه کنار دست هیتلر قرار داشت، چنین کسی وقتی به عنوان سفیر فرانسه در زمان ناصرالدین شاه به ایران می‌آید و سپس «سه سال در ایران» را می‌نویسد در آنجا اظهار تعجب می‌کند که چگونه این همه آگاهی تاریخی وعلاقه به تاریخ در ایران زیاد است به طوری که هر شب در قهوه‌خانه‌ها در هر روستایی مردم جمع می‌شوند و به «کنفرانس تاریخی» می‌پردازند که منظور او همان نقالی‌های شاهنامهء فردوسی است که ما خودمان متأسفانه برایش اهمیت چندانی قائل نیستیم. گوبینو سپس می‌افزاید که امروز در روستاهای فرانسه بسیاری از مردم حتی ناپلئون را نمی‌شناسند اما ایرانیان از رویدادهای چندهزار سال پیش خود آگاهند.

به هر حال در اواخر قرن نوزدهم و سراسر قرن بیستم، با رمزگشایی خطوط میخی سنگ‌نوشته‌های موجود در ایران توسط خاورشناسان و پژوهندگان غربی از یک سو و ترجمهء آثار مورخان یونان باستان (هرودوت، گزنفون، پولوتارک و دیگران) و سپس مورخان امروز اروپایی به زبان فارسی، این آگاهی تاریخی شکل دقیق‌تر و علمی‌تری به خود گرفت و این فرایند همچنان ادامه دارد.

 

تداوم این عناصر را در ایران بعد از اسلام در هویت ایرانی چگونه می‌بینید؟

این عناصر در ایران بعد از اسلام به برجسته‌ترین و بارزترین نحوی استمرار یافتند و مهمترین نقش را در شکل‌گیری ناسیونالیسم ایرانی و پیدایش جنبش‌های استقلال‌طلبانه به صورت نظامی از یک سو و به صورت فرهنگی از سوی دیگر ایفا کردند. مهمترین میوهء آن پیدایش دوران زرین فرهنگ ایران در سده‌های سوم تا پنجم هجری است که چه در زمینهء دینی (جنبش‌های شیعی، اسماعیلی، پیدایش بزرگترین فقیهان علمای علم کلام، محدثان و مفسران اسلامی) و چه در زمینه علمی و ادبی (بزرگترین اخترشناسان، ریاضی‌دانان، فیلسوفان، شیمی‌دانان، پزشکان، مورخان، جغرافی‌دانان و شاعران و عرفای جهان اسلام) به اوج شکوفایی خود رسید که نسبت به زمان خود در جهان بی‌همتا بود، به دوران شکوفایی فرهنگی یونان در قبل از میلاد برتری داشت، و از دورهء نوزایی (رنسانس) بعدی اروپا کمتر نبود.

در کنار جنبش‌های نظامی-سیاسی در سه سدهء نخست هجری که سرانجام به تشکیل دولت‌های مستقل ایرانی می‌انجامد، ایرانی نه تنها یگانگی سیاسی بلکه وحدت اعتقادی، دینی و هویت ملی خود را در خطر می‌بیند، و به همین خاطر به نهضت‌های فرهنگی روی می‌آورد. بارزترین نهضت سیاسی-فرهنگی این دوره پیدایش جنبش «شعوبی» یا به زبان فارسی «میهن‌پرستی» است و چنانکه می‌بینید آشکارا معادل همین واژه «ناسیونالیسم» امروزی است. بهترین اثر تحقیقی که دربارهء جنبش شعوبی در ایران منتشر شده و به تحلیل آن می‌پردازد کتاب ارزشمند استاد جلال همایی به نام «شعوبیه» است که من به همهء ایرانی‌ها توصیه می‌کنم که آن را بخوانند. به نظر شادروان همایی جنبش شعوبیه بزرگترین نهضت ایرانی‌ها بود که سرانجام دولت و سیادت عرب را به کلی منقرض و ریشه‌کن ساخت. تاریخ آغاز این نهضت به اوایل سدهء دوم هجری یعنی زمان حکومت امویان می‌رسد. و دنبالهء آن تا سدهء پنجم تا حتی پس از آن ادامه می‌یابد. این مسلک، جنبشی در عالم اسلام ایجاد کرد و تمام شئون اجتماعی و سیاسی و فکری و ادبی را در بر گرفت و تغییر داد. اما در واقع یکی از بزرگترین محرکهای این جنبش، نژادپرستی خود اعراب بود که باعث بروز چنان واکنشی در ایران شد. اعراب در نتیجه سیادتی که به برکت اسلام نصیب ایشان شده بود بی‌اندازه مغرور شده و ادعا می‌کردند که ذاتاً از همهء ملل جهان برترند و جز خود برای هیچ قوم دیگری ارزش و اعتبار قائل نبودند. به ویژه در عصر بنی‌امیه موالی (یعنی ایرانیان) را خوار و حقیر می‌شمردند و دانشمندترین مردم اگر از طبقهء موالی بود در نظر اعراب از چارپایان نیز پست‌تر به شمار می‌رفت. به این ترتیب ایرانیان که با برداشت و قرائت دقیق خود اسلام را پذیرفته و بزرگترین فقها، مفسران قرآن، محدثان و فیلسوفان اسلامی را پرورش داده بودند، حکومت اعراب را نه تنها دشمن روح ملی خود بلکه به خصوص به خلاف اسلام می‌دیدند و از این رو کسی دیگر تاب تحمل بلای حکومت عربی را نداشت و جنبش شعوبیه آغاز گشت.

نخستین پیشوای سیاسی شعوبیه ابومسلم خراسانی بود که حکومت بنی‌امیه را برانداخت و عباسیان را به خلافت رسانید، نخستین پیشوای فکری و فرهنگی این جنبش دو شاعر بزرگ تازی‌گوی، بشار ابن برد طخارستانی و اسماعیل ابن یسار بودند. متوکل اصفهانی یکی دیگر از بزرگان شعوبی و از ندیمان متوکل خلیفهء عباسی در سدهء سوم، در شعری معروف با مطلع: «انا ابن الاکارم من نسل عجم» می‌گوید: «من زادهء بزرگان از دودمان عجم و وارث تخت و تاج عجم. من زنده کنندهء آنانم که عزتشان از دست رفته و روزگار کهن آثارشان را محو کرده است. من آشکارا کینه‌خواه آنان هستم. اگر همه کس از حق آنان بگذرد من نخواهم گذشت. درفش کاویانی با من است که بدان بر همهء عالم سروری توانم کرد...».

با این حال نهضت ملی‌گرایی یا شعوبیهء ایرانی نه تنها واکنشی است بر ضد ستم‌های اعراب و تحقیرهای ایشان بلکه همچنین کوششی است برای شناخت و حفظ هویت ملی و میراث فرهنگی خویش که اوج این کوشش در زمینه حفظ زبان فارسی و تاریخ ایران در شاهنامهء فردوسی تجلی می‌کند.

 

نقش شاهنامه را در ایجاد هویت ملی در ایران چگونه ارزیابی می‌کنید؟

چنان که گفتم تألیف شاهنامهء فردوسی اوج تلاش فرهنگی نهضت ملی‌گرایی برای حفظ زبان فارسی و تاریخ ایران «یعنی دو عامل اصلی و بنیادی هویت ملی» است. از عوامل مهم دیگر در ایجاد هویت ملی اعتقادات دینی و مجموعه اسطوره و اندیشه‌های فلسفی است که فردوسی در انعکاس همهء اینها نیز کاملاً موفق بوده است. در زمینهء دینی آنچه از دین باستانی با عقاید جدیدی شیعی-عرفانی اکثر مردم ایران در سدهء چهارم و به ویژه شخص فردوسی سازگار بوده، بیان شده و مورد ستایش قرار گرفته است. عملاً سراسر زندگی خود فردوسی و سراسر بخش پهلوانی و اسطورهء شاهنامه مبتنی بر عقیدهء اوستایی نبرد جاودانه میان نیکی و بدی است ولی در عرصهء نظری و جاهایی که خود فردوسی به داوری می‌پردازد نفوذ اندیشه‌های عرفانی آشکارا به چشم می‌خورد. در زمینهء انعکاس اسطوره‌های کهن ایرانی نیز شاهنامه مجموعهء کاملی به شمار می‌رود. همانگونه که در نقل اندیشه‌های فلسفی ایرانیان (به صورت پندها و گفتارهای حکیمانه و به ویژه اندرزنامه‌های کسانی نظیر بزرگ‌مهر حکیم) شاهنامه یگانه منبعی است که این آثار را به میان توده‌های مردم ایران برده است.

 

آیا به نظر شما فردوسی در تدوین شاهنامه هدفی آگاهانه و سیاسی برای احیای هویت ملی ایرانی داشته است یا چنانکه بعضی‌ها عقیده دارند بعدها ایرانیان چنین استفاده‌ای از شاهنامهء او کردند؟

گمان می‌کنم پاسخ این پرسش در گفته‌های قبلی‌ام نهفته باشد. چگونه ممکن است در قرن پر تب و تاب چهارم هجری، یعنی پس از آن که همه جنبش‌های سیاسی-نظامی بر ضد چیرگی اعراب و سپس دست یافتن ایرانیان به استقلال و آن همه ترجمه خدای‌نامک‌های (یا شاهنامه‌های) دورهء ساسانی از پهلوی به فارسی و تألیف چندین شاهنامه به نثر و نیز بالندگی نهضت فرهنگی شعوبی در ایران که فردوسی نیز عضو آن بود، بتوان پنداشت که فردوسی هدف آگاهانهء سیاسی-فرهنگی نداشته است؟ این نکته را نه تنها هر ایرانی عادی با خواندن شاهنامه در می‌یابد، بلکه خود فردوسی در جای جای شاهنامه به هدف‌های خود اشاره کرده است. مثلاً وقتی خود در توصیف شاهنامه می‌گوید:

بدین نامه شهریاران پیش
همه رزم و بزم است و رأی و سخن
همان دانش و دین پرهیز و رای
poet

 

بزرگان و جنگی سواران پیش
گذشته بسی روزگار کهن
همان رهنمونی به دیگر سرای
poet

در واقع شاعر به اهمیت کتاب خود در آگاه کردن مردم ایران به تاریخ خویش، جنگاوری نیاکان خویش و دانش و دین باستانی خویش اشاره می‌کند. جای دیگر در مورد اهمیت نقش شاهنامه در زنده کردن تاریخ باستانی ایران، آشکارتر می‌گوید:

کهن گشته این داستان‌ها، ز من
poet

 

همی نو شود بر سر انجمن
poet

که می‌دانیم «انجمن» در واژه‌نامهء فردوسی به معنای «جامعه» است.

فردوسی از وضع آن زمان ناراضی است و می‌خواهد باغ جامعهء ایران را «بی‌خو» یعنی بی‌علف هرز کند و به یاد ایرانیان بیاورد که برخلاف امروز در گذشته جامعه‌ای «آباد» و «پروار» داشته‌اند.

زمان خواهم از کردگار جهان
که این داستان‌ها و چندین سخن
بپیوندم و باغ بی‌خو کنم
کزیشان جهان یکسر آباد بود
poet

 

که چندی بماند دلم شادمان
گذشته برو سال و گشته کهن
سخن‌های شاهنشهان نو کنم
بدانگه که اندر جهان داد بود
poet

فردوسی نه تنها از نقش بزرگ خود در زنده کردن زبان پارسی آگاه است:

بسی رنج بردم در سال سی
poet

 

عجم زنده کردم بدین پارسی
poet

بلکه می‌داند که تاریخ و فرهنگ ایران را نیز زنده کرده است:

به تاریخ شاهان نیاز آمدم
کهن گشته این نامهء باستان
همی نو کنم نامه‌ای زین سخن
همی نو کنم نامه‌ای زین نشان
بمردند از روزگار دراز
poet

 

به پیش اختر دیرساز آمدم
ز گفتار و کردار آن راستان
ز گفتار بیدار مرد کهن
کجا یادگار است زین سرکشان
به گفتار من زنده گشتند باز
poet

و در عین حال به استواری فرهنگی و هنری کار خود نیز آگاهی دارد:

بناهای آباد گردد خراب
پی افکندم از نظم کاخی بلند
از آن پس نمیرم که من زنده‌ام
poet

 

ز باران و از تابش آفتاب
که از باد و باران نیابد گزند
که تخم سخن را پراکنده‌ام
poet

حتی والامنشانه به ارزش هنری کار خود نیز می‌بالد:

هرآنکس‌که دارد هوش و رای و دین
بدین داستان ار ببارم همی
poet

 

پس از مرگ بر من کند آفرین
به سنگ اندرون لاله کارم همی
poet

بنابراین چگونه می‌توان پنداشت که هدف و آگاهی سیاسی و فرهنگی نداشته است؟ اما در مورد اینکه بعضی‌ها عقیده دیگری دارند، من چون فرد دموکراتی هستم معتقدم که هر کسی آزاد است هر عقیده‌ای داشته باشد به شرط آنکه آن را با حداقلی از مستندات علمی مجهز کند، در غیر آن صورت مورد ریشخند مردم واقع می‌شود و خود را بی‌اعتبار می‌سازد.

 

آیا ناسیونالیسم ایرانی و کوشش برای شناخت هویت ملی در دورهء معاصر صرفاً عکس‌المعلی در برابر نفوذ استعمار بوده یا واکنشی در برابر مسائل داخلی یا هر دو؟

هر دو. با آنکه دقیقاً نمی‌دانم منظور شما از «مسائل داخلی» چیست اما روی هم رفته در دورهء معاصر ایدئولوژی‌های ضد ملی‌گرایی در ایران پدید آمده‌اند. اگر انقلاب اسلامی را کنار بگذاریم که خود بحث جداگانه‌ای را می‌طلبد، اکثر این ایدئولوژی‌ها به هر شکل متأثر از نفوذ استعمار یا نفوذ فرهنگ غرب بوده‌اند. چه غرب‌زدگانی که به جهان وطنی روی آورده و می‌خواستند ایرانی سراپا براساس الگوی غرب بسازند و چه کمونیست‌هایی که ملی‌گرایی را یک پدیدهء بورژوایی دانسته و در آرزوی تحقق حکومت جهانی پرولتاریایی بوده‌اند. هر دوی اینها ناچار ابزار دست سلطه‌جویی بیگانگان شده‌اند. چه دسته نخست که اکثراً مجریان حلقه به گوش سیاست‌های استعماری شدند چه دسته دوم دانسته یا ندانسته به خدمت سیاسی شوروی درآمدند.

در هر حال ناسیونالیسم ایرانی در دورهء معاصر –مانند دوره‌های گذشتهء تاریخ ایران- واکنشی بوده است در برابر هجوم بیگانه و عوامل داخلی آن. همانطور که حماسه‌سرایی و ملی‌گرایی پس از حملهء اسکندر (کتاب یادگار زریران، بخش بزرگی از داستان‌های گیو و گودرز و بیژن و حتی شخصیت رستم و نیز قیام پارت‌ها) و پس از حملهء اعراب واکنشی بوده است در برابر تهاجم نظامی-سیاسی-فرهنگی بیگانه. در دورهء معاصر نیز چه به صورت سیاسی (در زمان امیرکبیر – نهضت جنگل – نهضت تنگستان – نهضت ملی شدن صنعت نفت) و چه به صورت فرهنگی (از دورهء رضاشاه تاکنون) در درجهء نخست معلول هجوم استعمار و از این رو واکنشی بوده است در برابر هم غرب‌زدگان راست و چپ و هم عرب‌زدگان.

 

عناصر تشکیل‌دهندهء هویت ملی ایرانی را چه می‌دانید؟

عناصر تشکیل‌دهندهء هویت ملی ایران، متعدداند، اما سه رکن یا سه عنصر اصلی و بنیاد را می‌توان در شکل‌گیری فرهنگ و هویت ملی ایران تشخیص داد که عبارتند از: 1- فرهنگ ملی باستانی ایران 2- فرهنگ اسلامی 3- فرهنگ غربی و معاصر. هویت کنونی جامعه ایران و هر فرد ایرانی از هر سه این فرهنگها به شدت تأثیر پذیرفته است. کاری که روشنفکران و پژوهندگان کنونی ایرانی باید انجام بدهند آن است که در فضایی آزاد و فارغ از هرگونه کار سیاسی به پژوهش عمیق در هر یک از سه عنصر بپردازند. جنبه‌های مثبت و منفی هر یک را بی‌طرفانه و عالمانه بشناسند و به جامعه ایران معرفی کنند تا جامعه بتواند دست به گزینش درست بزند: جنبه‌های منفی ناسازگار با شرایط امروز و کهنه شده و منسوخ را کنار بگذارد وبه تقویت و تبلیغ جنبه‌های مثبت و ضروری و سازگار با شرایط کنونی زندگی امروزی بپردازد. تکیه افراطی بر هر یک از این سه عنصر بدون جدا کردن جنبه‌های نیک و بد آن – به خصوص از جانب نیروهای حاکم بر جامعه و دولت‌ها به ضد خود عمل خواهد کرد، یعنی آن عصنر را تضعیف می‌کند و از چشم مردم می‌اندازد و به اعتبار آن در جامعه آسیب می‌رساند. همان طور که حمله افراطی و غرض‌ورزانه به هر یک از این عناصر نیز به عکس باعث تقویت آن می‌شود و آن را در نظر مردم عزیز می‌کند. فقط نقد و سنجش بی‌طرفانه هر یک از این عناصر و بررسی جایگاه درست و سزاوار آنها در هویت ملی می‌تواند وضعیت متعادلی پدید آورد و به رشد و تعالی فرهنگی و شکل‌گیری درست هویت ملی بینجامد.

 

دین چه قبل و چه بعد از اسلام چه نقشی در تعیین هویت ایرانی داشته است؟

اعتقادات و باورهای هر کس و به طور کلی جهان‌بینی او بخش اصلی هویتش را تشکیل می‌دهد. در جامعه نیز چنین است. دین به عنوان دستگاه منسجم اعتقادی به جهان‌بینی و به زبان اروپایی «ایدئولوژی» جامعه که نه تنها رابطه انسان با خدا را تعیین می‌کند بلکه با تعریف چیستی و کیستی خداوند چگونه و چرایی آفرینش هدف زندگانی این جهان فرجام‌شناسی انسان و نظایر آن تعیین‌کننده نظامی سیاسی و نظام اخلاقی فردی و اجتماعی است، و بنابراین مهمترین نقش را در تعیین هویت ایرانی از طریق تعیین نظام حکومتی و سیاسی آن داشته است. از آنجا که من برخلاف مارکسیستها اندیشه را منطقاً مقدم بر ماده می‌دانم، ضمن پذیرش تأثیر فراوان عامل اقتصادی بر شکل و ماهیت نظام سیاسی آن را به عنوان عامل درجه دوم تلقی می‌کنم و عامل درجه اول و تعیین‌کننده را «ایدئولوژی» جامعه می‌دانم که در گذشته به صورت دین تجلی کرده است. بنابراین مانند هگل عقیده دارم که در گذشته این «دین» بوده است که چیستی و کیستی و سرشت هر دولت را تعیین می‌کرده است همان گونه که حتی امروز نیز هر دولتی براساس ایدئولوژی ویژه‌ای شکل می‌گیرد.

در جهان باستان، به جز بعضی دولت-شهرهای پراکنده یونان و به‌ویژه آتن و نیز جمهوری رم که به شکل دموکراسی بسیار ابتدایی و ناقص اداره می‌شدند و هر دو نیز عمر بسیار کوتاهی داشتند، در سراسر جهان هر کجا حکومتی شکل می‌گرفت به صورت نظام پادشاهی بود. اما آیا همه این پادشاهی‌ها ماهیت و سرشتی یکسان داشتند؟ به هیچ وجه، همان‌طور که مثلاً جمهوری‌های مادام‌العمر امروزی کشورهای عقب‌مانده هیچ شباهتی از لحاظ سرشت و ماهیت با جمهوری‌های پیشرفته اروپایی ندارند و از هر سلطنت استبدادی نیز مستبدتر هستند در آن روزگار نیز میان پادشاهی در ایران با سایر حکومت‌های پادشاهی جهان شباهتی وجود نداشت. در واقع سرشت این پادشاهی را دین‌های حاکم بر جامعه آنها و تصویری که از خداوند و چگونگی فرمانروایی او بر جهان داشتند تعیین می‌کرد، در واقع ماهیت سلطنت آرماین خداوند بر جهان الگوی سلطنت زمینی انسانها بود. چنان که ما در کتاب اوستا مینوی «شهریور» یا «خشثره وئیریه» را داریم که یکی از امشاسپندان یا مفاهیم و مینوهای والا و مقدس اهورامزدا است و معنای آن سلطنت ایزدی خداوند است.

اوستا خداوند را زورگویی خودکامه نمی‌داند، بلکه دوست و یاور انسانها می‌شناسد و اساساً هدف از آفرینش انسان یاوری او به خداوند برای غلبه بر اهریمن بوده است. بنابراین قدرت مطلقه خداوند بالفعل نیست بلکه بالقوه است و با همکاری انسان این قوه به فعل تبدیل می‌شود. پس چون فرمانروایی خداوند همراه با دوستی با انسان و دادگرانه و پدرسالارانه است در ادبیات سیاسی کهن ایران نیز (مانند پندنامه‌های زمان ساسانیان شاهنامه فردوسی و اکثر اشعار فارسی پیوسته بر دادگری شاه تأکید شده است. آملی کورت یکی از پژوهندگان تاریخ خاورمیانه در کتاب هخامنشیان (به ترجمه خود من) می‌نویسد: «شاه شهریاری با قدرت مطلقه بود که همه می‌بایست تابع قدرت و قانون او باشند. اما این بدان معنا نیست که او قدرت خود را به نحوی مستبدانه اعمال می‌کرد. او در مقام نگاهبان آفریده‌های اهورامزدا و به یاری او بر زمین فرمان می‌راند و ملزم به رعایت حدود و قوانین اخلاقی-سیاسی خداوندی بود. در جای دیگری می‌افزایند که پادشاهی در ایران بیشتر جنبه «پدرسالاری» داشت. درست به همین دلیل بود که بیشتر شاهان باستانی ایرانی (و در رأس آنها کوروش) حکومتی دادگرانه داشتند و حتی با دشمنان خود با مدارای فراوان رفتار می‌کردند. بنا به اعتقاد ایرانیان چنان که در شاهنامه نیز آمده است، اگر شاهی بیدادگر و ستمگر می‌شد یا غرور و قدرت فراوان به فساد سیاسی او می‌انجامید، فرّه ایزدی از او می‌گسست و به دست نیروهای اهریمنی مغلوب می‌گشت. مثال بارز این گونه شاهان جمشید است که فره ایزدی از او گسست و ضحاک بر ایران حاکم شد و نیز کیخسرو است که با همه نیکی و نزدیکی به خداوند از ترس آنکه مبادا به سرنوشت جمشید و امثال او دچار شود و قدرت بی‌کرانه به فساد سیاسی او بینجامد از سلطنت کناره گرفت و در واقع نوعی خودکشی کرد. این سخن بدان معنا نیست که در ایران باستان شاهان مستبد یا ستمگر وجود نداشتند بلکه به معنای آن است که دین و فرهنگ عمومی جامعه آنها را نمی‌پذیرفت و طرد می‌کرد و از این رو وجود آنها «قاعده» نبود بلکه «استثناء» بود. اما پس از اسلام هم تصور از سلطنت ایزدی خداوند دگرگون شد و هم با هجوم قبایل ترک و تاتار و مغول به ایران ماهیت سلطنت تغییر یافت. ایرانیان با آن که در مقام دبیری یا وزارت کوشیدند به خلفای بغداد یا سلاطین ترک و مغول آداب و شیوه کشورداری و دادگری بیاموزند اما اکثر آنها چیز نیاموختند و از این رو پس از اسلام سلطنت استبدادی تبدیل به «قاعده» شد و شاهان دادگر بسیار «استثناء» بودند. ایرانیان کوشیدند درست‌ترین قرائت و تفسیر از اسلام را برگزینند و به این دلیل بزرگترین مفسران و محدثان اسلامی ایرانیان بودند و نیز به این دلیل اکثر ایرانیان به مذهب شیعه و نیز عرفان روی آوردند که می‌خواستند عشق به خدا را جایگزین ترس از خدا سازد. با این حال فکر انتقاد به نظام پادشاهی حتی به ذهن بزرگترین روشنفکران و دانشمندان سده‌های زرین فرهنگ ایران نیز نمی‌رسید. این نظام در طی قرون چنان کارآمدی و درستی خود را ثابت کرده بود که حتی تقریباً تمام عرفای ما به خود لقب سلطان و شاه می‌دادند و چه بسا مشابه آن دستگاه شاهی را نیز در پیرامون خود بر پای کردند. بنابراین تعجب‌آور نیست که می‌بینیم ایرانیان با آن که به ترجمه تمام آثار فلسفی و علمی مهم بزرگان یونان پرداختند ولی به نوشته‌های سیاسی آنها هیچ‌گونه توجهی نداشتند و تردیدی در برتری نظام پادشاهی بر نظام دموکراسی از نوع یونانی آن وجود نداشت. از این رو در آن روزگار اثری از ترجمه کتابهایی نظیر جمهوری افلاطون یا سیاست ارسطو نمی‌بینید. فقط با تغییرات شدید علمی و اقتصادی و فرهنگی و سیاسی در غرب و پیشرفت نظامهای مردم‌سالار در آن کشورها از یک سو و تباهی شدید جامعه قاجاری از سوی دیگر بود که در نخستین سالهای قرن بیستم میلادی ایرانیان را به فکر محدود کردن قدرت استبدادی شاه انداخت و نهضت مشروطه پدید آمد.

بدین ترتیب مشاهده می‌شود که دین و تصوری که از خداوند و خواسته ایزدی ارائه می‌کرد چه تأثیر ژرفی بر نوع حکومت و از این رو بر هویت ایرانی داشته است.

 

سهم خاورشناسان و اکتشافات اخیر باستان‌شناسی را در روشن کردن زوایای تاریک ایران باستان را چگونه می‌بینید؟

بدون تردید این سهم بسیار عظیم بوده است. مثلاً پیش از رمزگشایی از خط میخی و خواندن دقیق کتیبه‌های موجود در ایران توسط غربیان و سپس ترجمه نوشته‌های ایشان به زبان فارسی و نیز ترجمه کتابهای یونانیان باستان مانند هردوت، گزنفون، پلوتارک، استرابون و دیگران به فارسی ما خبری از دودمان هخامنشیان نداشتیم. و با این که در تورات به کوروش و سایر شاهان هخامنشی مکرر اشاره و از آنها تجلیل شده و کوروش تا حد مسیح بالا برده شده است، متأسفانه خود ما کمتر در این مورد پژوهش کرده بودیم و اغلب نیز (مانند دوره ساسانیان) کوروش را همان کیخسرو می‌پنداشتیم و همانند شاهنامه فردوسی و مآخذ آن با حذف یک دوره طولانی 700 ساله و به واقع چند هزار ساله، یکباره کیانیان را به ساسانیان پیوند می‌زدیم. بنابراین سهم خاورشناسان در شناخت تاریخ ایران بسیار بنیادی بوده و ما وامدار ایشان هستیم بدون آن که «خودآگاهی تاریخ و ملی» خود را مرهون ایشان باشیم زیرا این «خودآگاهی» همواره با شاهنامه در ما وجود داشت.

 

برخی ادعا می‌کنند که تاریخ ایران باستان صرفاً محصول نوشته‌های خاورشناسان است. شما با این گفته موافقید؟

حتی طرح این سؤال برای من شوخی بی‌معنایی است. اگر گفته می‌شد که بخشی از تاریخ ایران باستان توسط پژوهندگان غربی روشن شده است تا حدی درست بود و اگر افزوده می‌شد که این کشف در عین حال با تخریب و تعصب به سود یونان و روم به زیان ایران انجام گرفته است باز هم سخنی بود درست و قابل بررسی چنان که شادروان امیرمهدی بدیع پژوهنده بزرگ ایرانی در کتاب چند جلدی عظیم یونانیان و بربرها و با تسلط و مطالعه دست اول منابع به زبانهای یونانی، لاتین، انگلیسی، آلمانی، فرانسوی، و بی‌گزافه بگویم نقد سطر به سطر تواریخ هرودت و سایر نویسندگان باستان و حتی مورخان امروزی غرب ثابت کرده است که نوشته‌های همه آنها با تخریب و جعل مورخان امروزی غرب ثابت کرده است که نوشته‌های همه آنها با تخریب و جعل و تعصب و پیشداوری همراه بوده است. اما گفتن این که تاریخ ایران باستان «محصول» نوشته‌های خاورشناسان است سخنی بی‌معنا است که فقط از دهان یک دشمن ایران و دشمن حقیقت ممکن است بیرون بیاید و ناچار باعث بی‌آبرویی گوینده‌اش می‌شود. مگر نوشته‌های تورات، تواریخ هردوت، کتابهای گزنفون و پلوتارک و دیگران و سنگ‌نبشته‌های موجود در ایران محصول نوشته‌های خاورشناسان هستند که تاریخ ایران باستان چنین باشد؟ لابد همه این اسناد را ناسیونالیستهای ایرانی یا هواداران دودمان پهلوی جعل کرده‌اند؟ این گونه سخنان اصلاً ارزش پاسخگویی ندارد و فقط ممکن است از زبان دشمنان قسم خورده نادانی بیرون بیاید که عرض خود می‌برند گرچه زحمتی برای ما ندارند.

قبل از انتشار این آثار، ردپای تاریخ ایران باستان در اسطوره‌های ایرانی و آثار تاریخی بعد از اسلام به خصوص شاهنامه را چگونه می‌بینید؟ مثلاً کورورش و داریوش و به طور کلی هخامنشیان را در کجای اسطوره‌ها یا شاهنامه پیدا می‌کنید؟

در شاهنامه، دوره ساسانیان بسیار درست و روشن بیان شده، دوره اشکانیان چنان که خود فردوسی اعتراف می‌کند برای او روشن نیست و بنابراین ذکری نشده و از دورهء هخامنشیان تصویر بسیار گنگ و مه‌آلودی از کوروش و داریوش وجود دارد که کوروش و داریوش سوم را دارا و ویشتاسب را گشتاسب و غیره پنداشته‌اند. اما از یک سو این همنامی ظاهری واقعیت تاریخی ندارد و از سوی دیگر کیخسرو و سایر شاهان کیانی هم اسطوره نبوده و واقعیت تاریخی داشته‌اند و سپس شکل اسطوره پیدا کرده‌اند. نام شاهان کیانی مانند کیکاووس و کیخسرو و شاهان قدیم‌تر و حتی جمشید (به صورت «یم») در اوستا آمده است چنان که نام جمشید در ریگ‌ودای هندیان نیز هست و بنابراین آنها مسلماً شاهان قبایل آریایی پیش از ورود ایشان به سرزمین کنونی ایران بوده‌اند. در مورد هخامنشیان باید گفت که به علت نابودی تمام اسناد تاریخی بایگانی شده در خزانه‌های سلطنتی به دست اسکندر مقدونی در زمان ساسانیان که خواستند تاریخ ایران را در خدای‌نامک‌ها تدوین کنند، مدرکی در دست نداشتند. بنا به تأکیدات مکرر تورات در جاهای گوناگون آن و نیز هردوت و گزنفون و دیگران، دبیران هخامنشی وقایع روزانه را در دفترهایی ثبت کرده و سپس بایگانی می‌کرده‌اند. بنابراین به قول هگل ما تاریخ یا گزارشی دست اول از تمام رویدادها در اختیار داشته‌ایم که متأسفانه از بین رفته است. چنان که ساسانیان در مورد گردآوری اوستا و تدوین و مرتب کردن آن نیز با همین دشواری روبه‌رو شدند.

به هر صورت شاهنامه که از روی «خدای‌نامک‌های» ساسانی و نیز به خصوص شاهنامه‌های تدوین شده به نثر زمان خود مانند شاهنامه ابومنصوری و نظایر آن با امانت کامل به نظم درآمد ناچار افسانه‌ها را در کنار واقعیت‌های تاریخ پذیرفت.

 

مشکلات موجود بر سر راه ایران‌شناسی از بعد تاریخی چیست؟

مهمترین مشکل ما در دوره معاصر این است که تاریخ پیش و پس از اسلام ایران را عمدتاً مورخان و ایران‌شناسان غربی نوشته‌اند و ما بیشتر یا نقل‌کننده منفعل یا مترجم ساده کارهای آنها بوده‌ایم نه پژوهشگران ژرفانگر تاریخ کشور خودمان. البته چند تاریخ نظیر تاریخ ایران باستان مرحوم پیرنیا یا تاریخ اجتماعی ایران نوشته مرتضی راوندی یا کارهایی که سعید نفیسی، عبدالحسین زرین‌کوب، عباس اقبال، علی سامی و دیگران کرده‌اند درخور قدردانی است اما متأسفانه این کارها نه در سطح پژوهشهای عمیق خود ایرانیان در سده‌های سوم تا پنجم هجری است و نه در سطح کارهای ایران‌شناسان غربی. ما باید همان‌طور که بیرونی برای نوشتن آثار الباقیه یا تحقق ماللهند به آموختن سانسکریت و عبری می‌پرداخت یا مثلاً خانم لمبتون انگلیسی بر همه منابع فارسی و عربی تسلط داشت به همه زبانهای زنده و مرده‌ای که اطلاعاتی درباره تاریخ ایران در آنها یافت می‌شود مسلط شویم و با دقت و بی‌طرفی به بررسی تاریخ خود بپردازیم. من تنها ایرانی که می‌شناسم تاریخ روابط ایران و یونان را در 8 جلد به بررسی عمیق کشیده و به همه منابع نیز چنان که گفتم تسلط داشته همان مرحوم امیرمهدی بدیع است که قبلاً به نام او اشاره کردم. تصور کنید دو جنگ سالامین و پلاته در زمان خشایارشا را در حدود هزار صفحه به نقد دقیق کشیده است و من اکنون آن را در دست ترجمه دارم. میزان زحمت و دقت این پژوهنده ایرانی حیرت‌انگیز و باعث افتخار است. ما باید از او درس بگیریم تنبلی را کنار بگذاریم و خودمان کار کنیم البته او این خوشبختی را نیز داشت که همسر ثروتمندش امکان تحقیق و کار را برای او فراهم ساخت در حالی که ما به نان شبمان محتاجیم و جز کمک مالی ایرانیان میهن‌دوست به هیچ جایی امید نداریم.

 

دولت کنونی چه کم‌لطفی‌ها یا کمک‌هایی را در این مورد کرده است؟

نظام جمهوری اسلامی برای کار پژوهندگان ایرانی در زمینه ایران باستان تا جایی که من می‌دانم نه مانعی تراشیده و نه کمکی کرده است. از حملات و انتقادهایی که به ویژه در کتابهای درسی، غیر از مطبوعات و سخنرانی‌ها، علیه تاریخ ایران باستان می‌شود و آن دوره را به طور کلی به عنوان «نظام ستم‌شاهی» رد می‌کنند نیز گرچه متأسفم اما چندان نگران نیستم چون با توجه به شناختی که از روحیه مردم ایران داریم می‌دانم که نه تنها ثمری نداشته و ندارد بلکه چه بسا اثر وارونه‌ای گذشته باشد. با این حال از آنجا که –چنان که قبلاً گفتیم معتقدم فرهنگ باستان و ملی ایران یکی از سه رکن فرهنگ و هویت کنونی ما را تشکیل می‌دهد، کمک و تشویق –غیرمستقیم نه مستقیم- دولت به مؤسسات یا اشخاص منفردی که در زمینه فرهنگ و تاریخ باستانی ایران کار می‌کنند به ارج خود نظام می‌افزاید و از خطر رشد ناسیونالیسم کور و افراطی می‌کاهد.

به نظر من تاکنون هیچ کوششی برای شناسایی جدید با بنیادهای تاریخ ایران از طریق رسانه‌های نیرومند و آموزش و پرورش انجام نگرفته است. خطر این بی‌توجهی نه تنها برای نظام اسلامی بلکه برای کل جامعه ایران آن است که -چنان که گفتم- راه را برای رشد ناسیونالیسم افراطی به عنوان واکنش می‌گشاید و راه را بر روی ناسیونالیسم منطقی و معقول که درباره تاریخ خود با بی‌طرفی و میانه‌روانه داوری می‌کند، می‌بندد. همان‌گونه که اگر در هر زمینه‌ای رسانه‌ها آزادانه حقیقت را به مردم نگویند راه برای رواج شایعات که بسیار خطرناک است باز می‌شود، به همین سان اگر در مورد تاریخ با بی‌طرفی و معقولانه قضاوت و پژوهش نشود، راه برای طرفداری کورکورانه و جاهلانه حتی از جنبه‌های منفی فرهنگ باستان گشوده می‌شود و تنها ناسیونالیسم خشن و افراطی از آن سود می‌برد.