فاشيسم دينی، نژادپرستی کور و کابوس فروپاشی ايران(٤)

سخنی با آذربايجانيها

 

مزدک بامدادان

 


يكشنبه ١٦ آذر ۱۳۸۲

همه گيتی تن است و ايران دل ... (نظامی گنجوی)


سخنی با آذربايجانيها:

روی سخنم در اين بخش با تلاشگران آزاديخواه و مداراجوی جنبش هويت طلبی آذربايجان است، که به گمان من شايسته و سزاوار پشتيبانی همه جانبه همه هواداران جنبش آزاديخواهی ايرانند و بر همگان است که آنان را در رسيدن به خواسته‌های بر حق و انسانيشان - که چيزی نيست بجز مردمسالاری فراگير سياسی، فرهنگی و اقتصادی - ياری کنند. از ياد ولی نبايد برد که اين جنبش نيز مانند همه جنبشهای اجتماعی که هنوز در نيمه راه تکوينند، از بيماريهای جانفرسا و مرگ آوری رنج ميبرد، که بزرگترين و مرگ آفرينترين آنها درغلتيدن از يک نوع نژاد پرستی (شوينيسم فارس) به نوع ديگری از آن است (پان ترکيسم). همه جنبشهای مردمی بنا بر طبيعتشان مانند رود خروشانی که ار کوهساران سرازير ميشود، با خود نه تنها آب زندگانی بخش که انبوهی گل و لای و خس و خاشاک به نيز همراه می‌آورند: پان تورکيستها و کسانی که فرهنگ ديگر خلقهای غير ترک را خوار ميشمارند، گل و لای و خس و خاشاک اين جنبشند. سخن تنها بر سر اينست که همه ما از فارس و آذربايجانی و کرد و عرب و بلوچ، نژادپرستان را از خود برانيم و صفهای مبارزه خود را از وجود آنان پاک کنيم.

بررسی تاريخ مردمان ديگر کشورها در نگاه نخست بايد به ما بياموزد، از بيراهه‌هائی بپرهيزيم، که آنان را از هدفهای نخستينشان دور کرده است. غم انگيزترين نمونه چنين کژراهه‌هائی سرنوشت ملت يهود و تشکيل دولت اسرائيل است. يکسد و شش سال پيش يهوديان به جان آمده از ستمی که سدها سال در همه جهان بر آنان رفته بود در بازل سوئيس گرد آمدند و جنبش صهيونيسم را بنيادگذاشتند. پنجاه و يکسال پس از آن دولت اسرائيل بدنبال کشتار‌های گسترده فلسطينيها بدست نژاد پرستان يهودی گردآمده در سازمان "هاگانا" و با پشتيبانی بريتانيا تشکيل شد. از آنروز تا کنون صهيونيستهای افراطی هيچ جنايتی را از زنان وکودکان و مردان بيگناه فلسطينی دريغ نداشته اند و امروز کار به جائی رسيده است که مردم اسرائيل کسانی مانند شارون، قصاب صبرا و شتيلا را در چارچوب قوائد دموکراتيک به رهبری خود برميگزينند. نژاد پرستان اسرائيلی هر گونه انتقادی از سياست نسل کشی دولت اسرائيل را با برچسب "يهودستيزي" (آنتی سميتيسم) رد ميکنند و پاسخ ميدهند: "ما يهوديان سدها سال از ستم و کشتار و تحقير نژاد و زبان و فرهنگمان رنج برده ايم و شش ميليون تن از ما در کوره‌های آدمسوزی نازيها خاکستر شدند". آيا هيچ انسان خردمند و آزاده‌ای ميتواند بپذيرد که جنايتهای اعمال شده در حق يهوديان توجيه گر جنايتهای صهيونيستهای افراطی در حق مردم فلسطين باشد؟ شايد بزرگترين آفت جنبش صهيونيسم (که در آغاز، جنبش هويت طلبی ملت يهود می‌بود) آن بود که تلاشگران آن نژادپرستان و خشکسران دين فروش را از ميان خود نراندند و با آنان مرزبندی نکردند. امروز نيز در ايران ما کسانی يافت می‌شوند که می‌گويند : "هرکه را با حسن نيت ما را ياری دهد پذيرا هستيم از هر مسلک و عقيده ای، چه پان ترک باشد ، چه توده‌ای سابق و خواه تماميت خواه باشد ، خواه استقلال طلب و خواه خواهان حکومت فدرال (ياشار تبريزلي)" آيا بنا بر اين است که آينده آذربايجان بر نژادپرستی و سرکوبگری (پان تورکيسم و تماميت خواهي) بنا شود؟

"صفر خان بيزيم دی" (صفرخان مال ماست) اين نوشته‌ای بود که بر يک پلاکارد در مراسم بزرگداشت صفر قهرمانی (جمعه 17 آبان/امامزاده طاهر) نقش بسته بود. گرگهای خاکستری (يا کسانی که خود را اينگونه ميناميدند) در اينروز همه تلاش خود را بکار بردند که مراسم بزرگداشت صفر قهرمانی را به مراسمی با رنگ و بوی پان تورکيستی تبديل کنند. يکی از دست اندر کاران "کميته آذربايجان" بارها با صدای بلند فرياد ميزد: ما ترکها صفر خان را داريم، شما فارسها چه کسی را داريد که به او افتخار کنيد؟ يکی از همبندان صفر خان در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود در پاسخ به اين سخنان ميگفت: نلسون ماندلا را همه آفريقائی‌ها از خود ميدانند، در ايران ولی مشتی انحصارطلب اجازه بزرگداشت يک قهرمان ملی را به هيچ کس جز همپالگی‌های خود نميدهند. نشان "گرگ خاکستري" (بوز گورت، نشان پان ترکيستهای ترکيه، جنبشی که در نژادپرستی تنها با نازيسم هيتلری قابل مقايسه است) به گستردگی در اين مراسم به چشم ميخورد و بلواگران بارها سخنرانی رئيس دانا را به بهانه اينکه بايد پيام زندانيان در بند را به ترکی بخواند قطع کردند و در ادامه دختر صفرخان، مهين خانم را نيز از دشنام و ناسزا بی بهره نگذاشتند.
رفتار بلواگران چنان شرم آور بود که خانواده صفر خان برغم تصميم خود بر خويشتنداری مجبور به شکستن سکوت و دادن اطلاعيه شد: «با اظهار انزجار از اقدامات كميته جعلی گروه «گرگ‌های خاكستري» كه با طرح شعارهای انحرافی و آوردن پرچم و تصاوير نامربوط و ناپسند تجزيه‌طلبان و دخالت در اجرای مراسم به قصد برهم زدن و درگيری فيزيكی توسط عناصر معلوم‌الحال مانع اجرای برنامه پيش‌بينی شده گرديدند، به اطلاع مي‌رسانيم: خانواده‌ها و كميته برگزاری هيچ گونه آشنايی، همراهی و هماهنگی با اين وحدت‌شكنان كه مأمور ممانعت از تبلور همدلي‌های ما بوده و هستند نداشته‌ايم و نداريم. ما مسؤوليت به تعطيل كشيده شدن و عدم برگزاری مراسم و توهين به مردم شريف و آزاده ايران، به ويژه هم‌ميهنان آذربايجانی، خانواده‌ صفرخان و چهره‌های برجسته علمی، فرهنگی، سياسی و اجتماعی كشورمان را متوجه آن كميته جعلی و مشكوك (موسوم به كميته برگزاری آذربايجاني) مي‌دانيم. ما اينجا اعلام مي‌كنيم اينگونه اقدامات برای بر هم ريختن تظاهرات فقط آب به آسياب امپرياليسم، ستمگران و خودكامگي‌ها مي‌ريزد و بنابراين با برنامه و حساب شده بوده است.»

ما آذربايجانيها(1) به حق، به تحريف تاريخ خود بدست هواداران جنبش يکسان سازی فرهنگی اعتراض می‌کنيم. ولی آيا تا کنون زحمت مرزبندی با کسانی را نيز به خود داده ايم که تاريخ فارسها و ديگر خلقهای اين سرزمين را تحريف مکنند؟ آيا تا بحال پورپيرار را از تحريف تاريخ ايران و ادعاهای نژاد پرستانه اش به پرهيز خوانده ايم، آنجا که فارسها را "گدا، ولگرد و مهاجم" ميخواند، يا مينويسد که "تاريخ ايران به ويژه دوران باستان آن تماماً مبتنی بر تحريفات و جعليات و فريبكاري‌های يهوديان است" و وجود و اصالت «زرتشت» و «اوستا» را انكار مي‌كند و دين زرتشت و متون آن را حاصل جعل و فريب يهودياني(2) در نقاب شعوبيه و در سده‌ی چهارم هجری، و به جهت مقابله با اسلام قلم‌داد مي‌كند و مي‌گويد كه پيش از اين تاريخ، در هيچ مرجعی، نامی از زرتشت نرفته است؟ آيا آلمانيها به ما نخواهند خنديد، اگر ادعا کنيم که نيچه بزرگ فريب شعوبيه و يهوديان را خورده است و بايد از نگاشتن کتاب "چنين گفت زرتشت" توبه کند؟ نگاهی به نوشته‌های نژادپرستانه‌ای بيندازيم که نام ما آذربايجانيها را دستمايه قرار ميدهند:
فارسی نيمزبانی با دستورزبان درهم و از زيرشاخه‌های زبان عربی است.
بر علم تاريخ عيان است که قطعا در تاريخ کشوری بنام ايران، يک جغرافيای سياسی بنام ايران هرگز نبوده است.
ارتش جنايتکار فارس سدهزار ترک آذربايجانی را کشتار کرد. (البته ياشار تبريزلی منصف تر است و ميگويد 25000).
بابک يک انقلابی ترک بود که بدست افشين، يک سردار فارس کشته شد.
زرتشت يک ترک بود که فارسها با تحريف تاريخ و فارسی کردن نامش آنرا از آن خود کردند.
جايزه نوبل را يک ترک همدانی دريافت کرد.
فارسها در طول تاريخشان چيزی جز خونريزی و غارت و چپاول برای مردم اين منطقه به ارمغان نياورده اند و کورش کبيرشان خونخوارترين پادشاه تاريخ بشر بوده است (اينرا البته صادق الحسينی، معاون مرکز گفتگوی تمدنها که عراقی است نيز در مصاحبه با يک روزنامه عربی گفته است. شاهد ديگری بر پيوند دين فروشان و نژادپرستان!)
كورش سركرده‌ی قومی "اسلاو" و خون‌ريز و راهزن بود كه در دشت‌های جنوب روسيه مي‌زيست و يهوديان وی را برای رهايی از اسارت در بابل و تاراج و نابودی تمدن‌های شرق ميانه، اجير كرده بودند.
در پی حمله افراد پليس که فارس بودند هشت نفر ترک قشقايی کشته شدند.
و اينك مردی از تبار كاوه آهنگر خيزابه‌ای بر روی نوچه‌های ضحاكان آريائی فرود می‌آورد. (منظور دکتر صديق از کاوه، ناصر پورپيرار است!)

...
آيا بزبان آوردن چنين سخنانی در شأن فرهنگ ما آذربايجانيهاست؟ آيا باز هم ميتوان از فارسها انتظار همدلی با جنبش هويت طلبی داشت؟ من همانگونه که برای فارسها نوشته ام: ما نيز خود آن چنان که بايد و شايد تلاشی برای دوری جستن از اين گرايشهای نژادپرستانه، که نام ما فارسها را بهانه می‌سازند، نکرده ايم، بايد برای آذربايجانيها هم بنويسم که اگر گرايشهای هويت طلبی ما برخاسته از ايمان ما به برابری همه انسانها، از هر نژاد و زبان و دينی، و اعتقاد ما به آزادی و برابری سرچشمه ميگيرد، سزاوار نيست که در برابر سخنان نژادپرستانه همزبانانمان خاموش بنشينيم و انان را از ميان خود نرانيم. آيا فارسها سزاوار چنين برخوردی هستند؟ آيا هيچ انسانی سزاوار چنين برخوردی هست؟ مگر فارسها کيستند؟

پارسها از تيره‌های سه گانه آريائی بودند که پس از مادها و پيش از پارتها به فلات ايران آمدند. همانگونه که هويت آذربايجانی از آميختگی فرهنگی ترکان مهاجر با بوميان آريائی پديد آمد، تمدن ايرانی نيز برآيند آميختگی فرهنگی آريائيان مهاجر با بوميانی مانند ايلاميان بود. نقش خاندانهای پارسی که در دوران مادها فرمانروايان محلی بودند با به قدرت رسيدن کورش بزرگ بسال 557 در تحولات ايران برجسته تر شد. بگذاريد از پرداختن به جزئيات تاريخی درگذريم و به آن آرمانی بپردازيم که در ميان پژوهشگران و ايران شناسان به "آرمان ايرانشهري" مشهور گشته است. بدون شک بايد کورش را بنيانگزار اين آرمان خواند که در گسترش سرزمينهای زير فرمانروائی اش هيچگاه پای از راه مدارا و شکيبائی بيرون نگذاشت و هم اوست که يهوديان را از زندان بابل رهائی بخشيد و پادشاهان کشورهای شکست خورده را دلجوئی کرد و همچنان بر تخت گماشت و يا بنا بر آداب و رسوم و مذهب همان مردم تاجگزاری کرد و هيچ تبعيضی در حق چهل و هشت ملت زير فرمانروائی اش روا نداشت و عاقبت نيز برای نخستين بار در تاريخ، سخن از حقوق بشر راند. در مدارای فرهنگی هخامنشيان همين نمونه بس که ايلام نخستين سرزمينی بود که بدست کورش گشوده شد و مردم آن (خوزيها) تا پايان پادشاهی ساسانيان (هزار و دويست سال) هنوز با هويت مستقل در خوزستان زندگی می‌کردند. پس از حمله عربها ولی تنها دويست سال طول کشيد که اين مردمان برای هميشه نابود شدند.
کورش را حتی يونانيان، که ايرانيان را بربر می‌خواندند نيز ستوده اند (کوروپديا/گزنفون). او با پی ريزی شيوه‌ای نوين در کشورداری بر مبنای پلوراليسم فرهنگی و اداره کارها بدست کارگزاران محلی، که تا به آنروز ناشناخته بود، بزرگترين پادشاهی تاريخ بشر را پايه گذاری کرد. حتی اسکندر مقدونی نيز به ايران نه درپی برانداختن پادشاهی هخامنشيان، که برای قرارگرفتن در رأس آن حمله کرد. از همين رو بود که او سردار خود "بسوس" را که خون شهريار هخامنشی را بر زمين ريخته بود، کشت و سپس با جعل افسانه‌ای نسب خود را به داريوش رساند (افسانه ازدواج رکسانا با فيليپوس)، شاهزاده خانمی ايرانی را به همسری گرفت، آرامگاه کورش را مرمت کرد و آنگاه خود را فرمانروای قلمرو هخامنشی و حکمران آسيا ناميد و تا دم مرگ از هخامنشيان و بويژه کورش تقليد می‌کرد. ايدئولوژی سياسی هخامنشيان تا به قدرت رسيدن خاندان پهلوی، تعيين کننده شيوه فرمانروايان ايران بوده است و تنها پهلويها بودند که با به هم بافتن موهومات هذيان گونه‌ای در باره نژاد آريا بمانند آن ديوانه تمثيلی سنگی را به چاه افکندند که اکنون سد‌ها فرزانه در بيرون آوردنش درمانده اند و اگر نيک بنگريم، هويت ايرانی و آرمان ايرانشهری از چنين دوستان نادانی بيشتر آسيب ديده تا از دشمنان دانا.
عباسيان اداره سرزمينهای گسترده اسلامی را بدست خاندانهای پارسی مانند برمکيان سپردند. با کوچ گسترده تيره‌های ترک و تشکيل خاندانهای پادشاهی جديد، سنت پلوراليسم فرهنگی که کورش پايه گذار آن بود نه تنها ازميان نرفت، که گسترش نيز يافت. کمتر پادشاه ترکنژادی را ميتوان در تاريخ ايران يافت که وزيری پارسی در کنار تخت خود نداشته باشد، نصير الدين طوسی، نظام الملک، جوينی و حسنک وزير تنها چند تن از آنانند. همچنين کمتر پادشاه ترکنژادی را ميتوان در تاريخ ايران يافت که به گسترش و باروری زبان پارسی همت نگماشته باشد، حتی سلطان محمود نيز که نخست بر فردوسی خشم گرفته بود، بعدتر هدايای فراوانی را برايش گسيل داشت که هيچگاه بدست او نرسيد. پادشاهان ترکنژاد از هر تيره‌ای که بودند، با نگاه به گذشته پرشکوه ايران هميشه خود را "شاه" می‌خواندند و هيچگاه از عنوانهای ترکي/آلتائی مانند "خان" بهره نميجستند. آنان بر خود و فرزندانشان نامهايی ايرانی و بويژه شاهنامه‌ای می‌نهادند و و هيچ خاندانی در ميان آنان يافته نمی‌شود که دست کم نام يکی از سرانش پارسي/شاهنامه‌ای نباشد، حتی ايلخانيان، جانشينان چنگيز مغول در ايران نيز از اين قاعده مستثنی نبودند و تيمور لنگ نيز نخست زاده خود را شاهرخ ناميد.(در بخش سوم نام دوتن از پادشاهان سلجوقی را آوردم، نام پسران شاه اسماعيل القاص، تهماسب، ايرج و سام بود).
ديگر آنکه زبان پارسی در همه اين دوران نقش نخ گردنبندی را بازی می‌کرد که دانه‌های مرواريد پراکنده در هشت گوشه اين سرزمين را به هم می‌پيوست. گذشته از آنکه شاهان ترکنژاد برای نگاشتن تاريخ و فرمانهای حکومتی و متنهای علمی مانند سياستنامه‌ها و تقويمها و کتابهای ستاره شناسی ... از زبان پارسی بهره ميجستند، دربار آنان هميشه پذيرای شاعران و اديبان پارسی زبان بود. نقش زبان پارسی ولی تنها به ايران محدود نميشد. در سرتا سر سرزمينهای اسلامی دانستن اين زبان بنوعی مايه افتخار بود. سالها پيش هنگام اقامتم در ترکيه،يک دانشجوی تاريخ دانشگاه استانبول(3)، شعری از سلطان محمد فاتح برايم خواند، که تنها اين مصرعش بيادم مانده: پرده داری می‌کند در قصر قيصر عنکبوت ... "اقبال لاهوري" شاعر پاکستانی دفتر شعر کاملی بزبان پارسی دارد که در قصيده‌ای بنام:‌ای جوانان عجم، جان من و جان شما انتظارات خود از پارسی زبانان را بيان ميکند. "غالب" را پدر شعر اردو خوانده اند. او خود ولی می‌نويسد: پارسی بين تا ببينی نقشهای رنگ رنگ/بگذر از اردو که بيرنگ منست.
اين مثالهای تاريخی را البته برای آن نياوردم که مديحه‌ای برای زبان فارسی بسرايم. هدفم تنها اين است که بگويم اين گفته که زبان پارسی در دوران پهلوی بود که از يک زبان محلی به زبان سراسری بدل شد، سخنی سست و کودکانه است. ديگر اينکه خواستم نشان دهم که گسترش اين زبان در سرتاسر ايران نه بدست شوينيستهای فارس، که از قضا بدست فرمانروايان ترکنژاد انجام يافته است. البته در همين جا گفتن اين نکته را نيز لازم ميدانم که همه اين سخنان به اين معنی نيست که مردم غير فارس از آموزش به زبان مادری خود محروم باشند و کسی به خود اين اجازه را بدهد که زبان آنان را خوار بشمارد و تدريس آنرا ممنوع کند. به گمان من زيباترين و کاملترين زبان جهان تا بوده و هست، زبان مادری است ...
کوتاه سخن اينکه راه رسيدن به آزادی فرهنگی و حقوق برابر در اين سرزمين پايبندی به راستی، درستی، بردباری و شکيبائی است و بزبان آوردن حقيقت، حتی اگر بزيان ما باشد و پرهيز از دروغ، حتی اگر مارا سودی در آن باشد. جای ما آذربايجانيها هميشه در نوک پيکان جنبشهای آزاديخواهانه ايران بوده است، اينبار ولی با وظيفه‌ای دشوارتر روبروئيم. بر ماست که پيشتاز انديشه پاکسازی جنبش سراسری آزاديخواهی مردم ايران از خشکسری دينی و برتريجوئی نژادی باشيم.
اگر ما نيز بخواهيم حقوق خود را با خوارشماری ديگران و تحريف تاريخشان بدست آوريم، ديری نخواهد پائيد که چشم خواهيم گشود و خود را در حال شکنجه دگرانديشان و کشتار آزاديخواهان خواهيم يافت، در منش ما ايرانيان هدف هيچگاه وسيله را توجيه نمی‌کند،

مباد که دروغ رهگشای راستی گردد!

ادامه دارد...


خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ايران زمين بدور دارد
مزدک بامدادان

 

------------------------
(1) همانگونه که پيشتر نوشتم، من هم فارس و هم آذربايجانی هستم.
(2) شگفتی آور است که همه نژادپرستان جهان، از آلمانی تا ترک و ايرانی و امريکائی به بيماری يهودی ستيزی نيز دچارند!
(3) همين دانشجوی ترک برای من افسانه "بوز گورت" را نيز تعريف کرد: در جنگی سهمگين همه سربازان ترک کشته شدند، به جز يکی که دستها و پاهای خود را از دست داده بود. شباهنگام که خون همه دشت را پوشانده بود و نقش ماه و ستاره‌ای بر اين دريای خون افتاده بود، ماده گرگی به کشتگان نزديک شد و سرباز نيمه جان را يافت. ماده گرگ سرباز را با خود به لانه اش برد و به تيمار او پرداخت و با او جفت شد و نسل ترکان امروزی از آن سرباز و آن ماده گرگ است. نشان هلال ماه و ستاره بر زمينه سرخ (پرچم ترکيه)نيز يادآور دشت غرقه درخون و تصوير ماه و ستاره بر روی آن است. البته جؤشگؤن، همان دانشجوی ترک، اين داستان را با ريشخند برای من بازميگفت و به تهی مغزی پان ترکيستها می‌خنديد، ولی کم نيستند تلاشگران صادق جنبش هويت طلبی، که "بوزگورت" را در ايران و آذربايجان نشان حرکتی آزاديخواه ، عدالت طلب و فدراليست می‌دانند. اين به آن می‌ماند که گروهی فرضی با بر سر گرفتن نشان صليب شکسته، نشان نازيها و سمبل برتری نژاد آريائی راهی خيابان شوند و ادعا کنند صليب شکسته در ايران نشان بردباری سياسی و شکيبائی نژادی و بويژه مدارا با يهوديان است!!!