پس از بر چیده شدن دکان «آذربایجان دموکرات فرقه سی» و فرار پیشه وری و یارانش به شوروی، ونجات آذربایجان، بسیج خلخالی شاعر آذربایجانی این قصیده را سرود:

 

 

من آن خاك بلاخيز بلا گردانِ ايرانم

من آذربايجانم، پرورشگاه دليرانم

بگو با خصم من گر بگسلد رنجیر چرخ از هم

مر از جان ایران نگسلاند عهد و پیمانم

بگو بـا خصم من تـاريخ عالم را به دقت خوان

كه داني من پديده آرندۀ تـاريخ ايرانم

من از چنگيزيان مشت فراوان خوردم و اينك

نه چنگيز است و ني مشتش من آن ديرينه سندانم

من از سمٌ ستور  لشكر تركان عثماني

لگدها خوردم و نگذاشتم گردي به دامانم

من اندر سخت جاني شهرۀ دنياي ديرنيم

تو پنداري: مجارستانم و چين و لهستانم؟!

من آذربايجانم، ‌لايموتم، ‌من نمي‌ميرم

اگر ايـران ما جسم است، من در جسم او جانم

من آذربایجانم مهد زرتشت بهی کیشم

صمیمی پاسدار دودمان آل ساسانم

من امضا كرده‌ام منشور استقلال ايـران را

به خون پاك خود كان موج‌ها دارد به شريانم

من اندر قلٌۀ خاک وطن عنقای آزادم

تو ایدون من فریبی تا کشانی کنج زندام!

من آذربایجانم پیشۀ آزاده شیرانم

بگو با روبهان بازی مکن با نرٌه شیرام

من آذربایجانم لقمۀ چرب ِ و گلوگیرم

به کام دوست چون شهدم، به حلق خصم استخوانم

من آن صید گریزان پایم ای صیٌاد نا بخرد

چه دامم گسترانی تا به دام آری تو آسانم

«به چندين حرف هذياني به افسونم چه مي‌خوانی

مگر من اي حريف خيره سر طفل دبستانم! »

براي من عبث، افسون همي خواني، نمي‌داني

كه من خود كهنه پير ديرم و استاد دستانم

از این نزُل مهنٌا داری ار بر مردم خود ده

به جای آن که می خوانی چنین با وعده مهمانم

اگر موج فتن ارکان هستی را بلرزاند

نخواهد شد درنگ و رخنه ای در عزم و ایمانم

اگر در کوی جانبازان نشانی دارم و نامی

من آن نام و نشان بر شهریار خود گروگانم

به بند و بند ِ جانم رشته تار و پود این پرچم

نخستین روز تکوین جهان جولای کیهانم

«تو پنداری به مکر چند تن جاسوس هر جایی

توانی دور از ایران سازی و رسم نیاکانم!»

زمانی دور از ایرانم نمودی تا سحر هر شب

تو غافل بودی و خون می چکید از توک* مژگانم

«هنوز اندر فراق یوسف افتاده بر چاهم

پی گمگشتۀ خود همنوای پیر کنعانم»

نباشد در نهادش غير مهر پرچم ايـران

هر آن طفلي كه نوشد، شير پاك از نوك پستانم!

 

توک=چشم را گویند(فرهنگ جهانگیری)